پسر فداکار
داوود امیریان داستان زیر را با موضوع خاطرات دفاع مقدس با زبان طنز نگاشته است.
موقع خواب بود که یکی از بچهها سراسیمه آمد تو چادر و رو به دیگران گفت: «بچهها امشب رزم شب داریم. آماده بخوابید.»
همه به هول و ولا افتادند و پوتین به پا و لباس ها کامل سر به بالین گذاشتند. فقط حسین از این جریان خبر نداشت. چون از ساعتی پیش او به دستبوسی هفت پادشاه رفته بود!
نصفه نیمههای شب بود که ناگهان صدای گلوله و انفجار و برپا، برپا بلند شد. بچههای آن چادر که آماده بودند مثل قرقی دویدند بیرون و جلوی محوطه به صف شدند. خوشحال که آماده بودهاند؛ اما یکهو چشمشان افتاد به پوتینهایشان. هیچ کدام جز حسین پوتین به پا نداشتند. فرمانده رسید. با تعجب دید که فقط یک نفر پوتین دارد. بچهها کپ کردند و حرفی نزدند. فرمانده گفت: «مگر صد بار نگفتم همیشه آماده باشید و پوتینهایتان را دم در چادر بگذارید تا تو همچین وضعیتی گیج نشوید، حالا پا به پای ما پیاده بیایید.»
صبح روز بعد همه داشتند پاهایشان را میمالیدند و غر میزدند که چطور پوتینها از پایشان پرواز کرد. یکهو حسین با سادهدلی گفت: «پس شما از قصد پوتین به پا خوابیده بودید!»
همه با حیرت سر برگرداندند طرفش و گفتند: «آره. مگر خبر نداشتی که قرار است رزم شب بزنند و ما قرارشد آماده بخوابیم؟»
حسین با تعجب گفت: «نه، من که نشنیدم.»
ـ «چی! یعنی تو خواب بودی آن موقع؟»
ـ «ببینم راستی تو پوتین پات بود و به وضعیت ما دچار نشدی!»
ـ «ببینم نکنه...»
حسین پسپسکی عقب رفت و گفت: «راستش من نصفه شب از خواب پریدم. میخواستم برم بیرون دیدم همهتان با پوتین خوابیدهاید. دلم سوخت. گفتم حتما خسته بودهاید. آرام بندها را باز کردم و پویتنهایتان را درآوردم. بدکاری کردم؟»
آه از نهاد بچهها در آمد و بعد در یک اقدام همه جانبه و هماهنگ با یک جشن پتوی مشتی از حسین تشکر کردند.
همه به هول و ولا افتادند و پوتین به پا و لباس ها کامل سر به بالین گذاشتند. فقط حسین از این جریان خبر نداشت. چون از ساعتی پیش او به دستبوسی هفت پادشاه رفته بود!
نصفه نیمههای شب بود که ناگهان صدای گلوله و انفجار و برپا، برپا بلند شد. بچههای آن چادر که آماده بودند مثل قرقی دویدند بیرون و جلوی محوطه به صف شدند. خوشحال که آماده بودهاند؛ اما یکهو چشمشان افتاد به پوتینهایشان. هیچ کدام جز حسین پوتین به پا نداشتند. فرمانده رسید. با تعجب دید که فقط یک نفر پوتین دارد. بچهها کپ کردند و حرفی نزدند. فرمانده گفت: «مگر صد بار نگفتم همیشه آماده باشید و پوتینهایتان را دم در چادر بگذارید تا تو همچین وضعیتی گیج نشوید، حالا پا به پای ما پیاده بیایید.»
صبح روز بعد همه داشتند پاهایشان را میمالیدند و غر میزدند که چطور پوتینها از پایشان پرواز کرد. یکهو حسین با سادهدلی گفت: «پس شما از قصد پوتین به پا خوابیده بودید!»
همه با حیرت سر برگرداندند طرفش و گفتند: «آره. مگر خبر نداشتی که قرار است رزم شب بزنند و ما قرارشد آماده بخوابیم؟»
حسین با تعجب گفت: «نه، من که نشنیدم.»
ـ «چی! یعنی تو خواب بودی آن موقع؟»
ـ «ببینم راستی تو پوتین پات بود و به وضعیت ما دچار نشدی!»
ـ «ببینم نکنه...»
حسین پسپسکی عقب رفت و گفت: «راستش من نصفه شب از خواب پریدم. میخواستم برم بیرون دیدم همهتان با پوتین خوابیدهاید. دلم سوخت. گفتم حتما خسته بودهاید. آرام بندها را باز کردم و پویتنهایتان را درآوردم. بدکاری کردم؟»
آه از نهاد بچهها در آمد و بعد در یک اقدام همه جانبه و هماهنگ با یک جشن پتوی مشتی از حسین تشکر کردند.
نویسنده: داوود امیریان
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}